Fack.kpop.BTS

جایی که میتونی خوتو کنار بایست تصور کنی و ازش فیک و داستان بخونی

Fack.kpop.BTS

جایی که میتونی خوتو کنار بایست تصور کنی و ازش فیک و داستان بخونی

Fack.kpop.BTS

بهترین وانشاتا و فیکارو با ما بخونید
بهترین نویسندگان سایت ها همه تو این وبلاگ حضور دارن برای ایجاد سرگرمی =)

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

(موضوع این فیک برداشته شده از یک کتاب نوشته اسکارلت تامس است"دره ی اژدها")+مرسی این فیک رو میخونید ممنون میشیم نظراتتون رو کامنت کنید♡) پارتʚɞ1خانم هگ هاید از آن معلم های ترسناکی بود که شب ها به خواب بچه ها می آمد. 

قدبلند و انگشتان بیش از حد درازش، شبیه شاخه های تیز دختی سمی بودند. پلیور های یقه اسکی سیاهی که میپوشید مانند سیاهی فضایی بود رنگ پریده و موهای سیاه تر از سیاه... 

حداقل در آن دوشنبه ی پاییزی با اسمان مایل به صورتی و برگ های خشگ شده اواخر اکتبر جیمین اون رو اینجوری میدید! 

خانم بیگ هاید در واقع جاییگزین معلم اصلی شان، خانم رایت بود. 

بعضیا میگفتن او به کره شمالی رفته تا نویسنده کره شمالی باشه بعضیا ام میگفتن ربوده شده و به داستانی که نوشته ربط داشته!!! از انجایی که که داستانش در قلعه ایی در دنیایی کاملا متفاوت رخ می داد،  احتمالش کم بود اینجوری شده باشه. 

جیمین انجوری با خودش فکر میکرد و میگفت(در نتیجه اون رفته و جایگزینش این قد بلنده سفیده ترسناکه نفرت انگیزه=/) 

~~~~

امروز جونگ کوک که همه اونو کوک صدا میزدن غایب بود... 

خانم هاید سه بار اورا صدا زد:(جوئن جونگ کوک امروزم نیونده؟) 

همه ترجیح دادن سکوت کنن تا هاید بهشون نپره و قصد پاره کردنشون ب سرش نزنه... 

جی هوپ که مادرش نویسنده ایی مشهور بود،  در ان لحظه داست تلاش میکرد طلسم نامرئی شدنو اجرا کنه. تا اون لحظه طلسم فقط رو مدادش جواب داد و ان را غیب کرد. پسری دیگر به نام کیم تهیونگ که تهیونگ یا وی صداش میزدن در مراقبه ای عمیق فرو رفته بود و بی حرکت و بی صدا بود. 

ولی جیمین که طبق معمول در باغ نبود. 

گفت:(بخاطر پدر بزرگش خانم، مریض شده بیمارستانه) 

خانم هاید:(خب که چی؟) چشمانش را جوری به جیمین دوخت که اشعه مرگ از توپ بیرون میزد 

موجوداتی مثل جیمین بیچاره که زندگی شان در مدرسه جهنم بود آن هم به خاطر چیز هایی مثل اسمش، عینکش،،  یونیفرم جدید اتو کشیده اش که طبق مقررات دوخته شده بود و علاقه شدیدش به تئوری های مربوط به جهان لرزه که 5 سال پیش اتفاق افتاده بود. 

خانم هاید عصبی شد و گفت:(تو کلاس از این خبر ها نیست که بهونه بیارید پدربزرگم مریضه مادر بزرگم مریضه از این بهونه ها برا من نیارید  که قوم و خویشتون مُرده، مامان باباهاتو دست بزن دارن حیوون خونگیتون مشقاتونو خورده، یونفرم مدرستونو شستید کوچیک شده، ناهارتونو گم و گور کردید و..... این ها هیچ برام مهم نی درواقع اصا اهمیت نمیدم دوران بچگی بی اهمیتتون چقدر بی خاصیت و رقت انگیز بوده!)صداسو تریناک و کلفت کرد:(هرچی هم مصیبت داشته باشیم کارمون رو بی هیچ حرفی انجام میدیم و بهونه هم نمیاریم)

بچه های کلاس حتی شوگا که بازیکن خط دفاعی بود و از هیچی نمیترسید  به خود لرزید!

خانم هاید پرسید:(پس چیکار میکنیم؟)

بچه های کلاس یک صدا گفتن:(هرچی هم مصیبت داشته باشیم کارمون رو بی هیچ حرفی انجام میدیم و بهونه هم نمیاریم)

+و کارتون چقدر خوبه؟

(کارمون عالیه خانم)

+و چه موقع سر کلاس انگلیسی حاضر میشین؟

(سر وقت)

(نه!چه موقع سر کلاس انگلیسی حاضر میشین؟)

(5دقیقه زود تر)

+درسته

~~~~

در این پایه هفتم دبیرستان مدرسه توسیلاتیا 

با اینکه جیمین دانش اموز مستعد بود ولی  همیشه اخر کلاس بود تنها کسی که اوضاعش از جیمینم بد تر بود کوک بود که حتا سر کلاسم حاضر نمیشد!

~~~~~

جونگ کوک نمیتوانست مادرش را خیلی خوب به یاد بیارورد..مادرش پنچ سال پیش وقتی کوک فقط شش سالش بود.... به خاطر جهان لرزه مادرش ناپدید شده بود.

درکشوری که کوک زندگی میکرد وقتی جهان لرزه اتفاق افتاد اکثر مردم خواب بودن لرزش به مدت هفت دقیقه بود!!!! ماهی ها روهوا شنا ور بودن درختان از زمین کنده شده بودن  و چند جا هم باران قورباغه و عنکبوت امده بود!

به دلایل نا معلوم هیچ کس در دنیا کشته نشد 

به غیر از مادر کوک احتمالا

یعنی...واقعا کشته شده بود؟یا فقط ب دلایلی فرار کرده هیچ کس نمیدانست...

از بعد جهان لرزه دنیا تکنولژی از کار افتاده بود و عین سال های 1992 شده بود جهان..

هیچ چیز ب حالت عادی برنگشت!

حتا زندگی کوکم تغییر کرد!

پدرش زمان زیادی سر کار بود و تنها کسی که میتونست پیشش باشه جونگ هیوکترولاو"پدر بزرگ کوک بود....

هیوک خیلی پیر بود ریشای سفید بلندی داسد  و از اتاق بالای منزل قدیمی کشیش در تاریک ترین قسمت شهر قدیم زندگی میکرد 

..اوایل کوک کم با پدربزرگش حرف میزد البته به غیر از اینکه می گفت (به چیزی دست نزن بچه)(ساکت باش افرین بچه خوب)

 

کوک در کل روز فقط به چیزای عجیب ت قفسه های هیوک نگاه میکرد و پدربزرگش مداد کتاب بزرگ در دست و درحال نوشتن بود و تقریبا کوک رو نادیده میگرفت...

اون هرگز با کوک بد رفتاری نکرد بعد غیب شدن دخترش...کاملا عوض شده بود ولی مشخص بود کوک رو دوست داره..

تقریبا یک سال بعد جهان لرزه افی از پدربزرگش پرسید جادو گری هم بلدی پرد بزرگ؟

پدر بزرگش ارام جواب داد:(همه جادوگری بلدن)

کوک با خوندن کتاب های درمورد مدارس جادویی کامل میدونست فقط بعضیا میتونن برا همین از سوی دیگر پرسید

(کمی جادو میکنی؟)

+نه

(به من یاد میدی چطور جادو کنم؟)

+نه

(به جادو اعتقاد داری؟)

+مهم نیست دارم یا نه 

(مظورت چیه پدر بزرگ؟)

+ساکت باش بچه جون باید برم سراغ کتاب خطی ام 

(می تونم به کتابخونت برم؟)

+نه

چرا هیوک نمیزاشت کوک به کتبخانش بره؟

پدر کوک برعکس او از اینکخ او جادو کند بدش میاد

و به جادو اعتقاد نداشت

و از هیوک هم خوشش نمیومد=/!

~~~~مرسی ک تا اینجا تحمل کردی😅هر پارت 3الی4 روز بعد انتشار یک پارت میاد♡☆

 

 

  • yoong保怒 °⁷

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی